چیزی پیش آمده بود و از «او» ناراحت بودم می خواست نماز بخواند. گفت: میایی با هم بخوانیم با ناراحتی و بی معطلی گفتم: نه یک لحظه با خودم اندیشیدم؛ چه کسی به من اطمینان داده که این نمی تواند آخرین نماز جماعتمان باشد؟ لحظه ای بعد گفتم: صبر کن! منم میام رفتم سجاده ام را پهن کنم که گفت: از من راضی هستی؟ فقط باریدم! انگار ذهن هر دویمان یکجا رفته بود ------------------------------- پ ن: وقتی آدم به این فکر کند که زندگی دمی بیش نیست و آخرت ابدی است، خیلی دلتنگیهایش کوتاه می شود و بخشش هایش طولانی و آرامشی که هدیه یاد مرگ است
نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4ساعت
10:9 عصر توسط بانو نظرات ( ) |
Design By : Pichak |